باد هر جا بخواهد می وزد

و صدای آن را می شنوی لیکن نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، همچنین است هر که از روح متولد گردد

باد هر جا بخواهد می وزد

و صدای آن را می شنوی لیکن نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، همچنین است هر که از روح متولد گردد

تقدیم به آنهایی که خود می دانند


بیرون شبی که پوشانیده مرا

شبی سیاه همچون جهنمی از کران تا کران،

حق گذار سرنوشت خویشم

چرا که روح من تسخیر نمی پذیرد.


در چنگال بی رحم فرصت ها،

بر خود نلرزیدم، فریادی بر نیاوردم،

و سرم

در زیر چماق حوادث

تنها خونی ست، نه به زیر افکنده.


آن سوی این میدان اشک و خشم

هیچ جز دهشت سایه ها نمی درخشد.

با این همه،

زمان تهدید در من هراسی یافت نمی کند

و نخواهد کرد. 


هر اندازه در باریک باشد،

و هر اندازه عقوبت نامه ام طویل

آنک من ارباب تقدیر خود ام

آنک من ناخدای روح خود ام.



William Ernest Henley

لکه

  

- چی شده؟ 

-هیچی... . خواب دیدم. 

- خوب؟ 

- نمی دونم. 

- یعنی چی؟ 

- نمی دونم. خیلی بی معنی بود. یادم نمیاد. 

- هوم.. کجا می ری الآن؟ 

- آب بخورم. 

... 

 

- بیداری؟ 

- آره. 

- خیلی عجیب بود. ولی یادم نمیاد. 

- حالت بده؟ 

- نه. خوبم. 

... 

 

- خوابیدی؟ 

- نه. 

 

داستان استریت

- وقتی بچه هام واقعا کوچیک بودن، باهاشون یه بازی می کردم. به هر کدوم یه تیکه چوب می دادم و - یکی واسه هر کدوم- بعد می گفتم « اونا رو بشکنین. » البته که خیلی راحت می تونستن این کارو بکنن. اون وقت می گفتم « اونارو مثل یه دسته چوب ببندن و بعد بشکونن. » البته که نمی تونستن. بعد می گفتم « این دسته چوب... این خانواده ست.»


                داستان استریت


Empyrium

 

اندوه عاشق

 

آه ای ماه راز آمیز، امشب درخششت مرا سحر می کند

محروم از خوابم می سازد، تا من زیر نورت پرسه زنم.

قلب مرا تازه کن تا آخرین پرتوات

بدرخش،‌ خواب را حرام کن، پیش از آن که ابرهای سیاه پنهانت کنند...

 

می دانم نمی تواند ابدی باشد!

هیچ عشقی مرزهای زمان را فتح نکرده است!

هیچ زیبایی جاودان نیست، حتی زیبایی تو!

افسوس اما، که آرزو داشتم قلب تو هماره از آن من باشد...

 

چشمانت نوازشم می کنند تا این وسوسه های دردناک را تاب آورم...

سماجتت ای ماه مرا به پرسش وا می دارد...

چرا ستاره نمی توانیم بود؟

ستاره هایی که تا به ابد خواهند درخشید...

آنها که با شب یکی می شوند

 

در افق، ابرهای طوفانی و تاریک اندوه متحد شده اند

نه ماه و نه ستارگان امشب نور خود آشکار نمی سازند

.. و باران فرو می بارد، بر روح من فرو می ریزد!

به هنگامی که ابرهای گریان وحشی مرا در اندوه خود می گیرند

  

بر فراز ابرها

- می تونم فردا ببینمت؟

- فردا به یه صومعه می پیوندم.


 




پول

- اون تو رو می زنه.. واسه همه ی اونا تو چیزی بیشتر از برده نیستی.. عجیبه که چرا خودتو تو رودخونه پرت نمی کنی. منتظر معجزه ای؟

- منتظر چیزی نیستم.



زن ۲

 

مرد. زن. انسان. خدا

 

Empyrium

 

آه، ای پرسه زن!

آیا آواز غمناک باد را نمی شنوی؟

که چگونه سکونِ هر لحظه را به تو اشارت می دهد؟

گوش بدان می سپری؟

 

از کدام حکایت اندوهناک، امشب سخن می گوید؟

از کدام تراژدی دور؟

 

حیاط


نزدیک خانه ی ما دره ایست که معتاد ها از آن پایین می روند و بر می گردند.

چنگیز


- چنگیز؟ کجایی؟... آقا گوشی موبایل داری؟
- آره.
- شماره ی چنگیز و می گیری؟
- باشه.
- 0912 ... بلدی شمارشو؟ چنگیزو؟
- نه. از کجا باید بشناسم؟
...
- الو. چنگیز من اینجام. الان دیدمت. کنار این پسره.

در ستایش رقص


رام دا دا دی دام دا دام
نا نا نا
را دا را دا را دام دا دام
نا نا نا
نا نا نا

در اوج

 

موسیقی رقص فضا را پر کرده بود. وحید،‌جوان ۲۲ ساله کنار گوش دختری که جلویش ایستاده بود، داد زد: « پاتونو بر می دارید؟»

دختر مو بور برگشت. با تکان دادن سر و لبخندی بر لب به او فهماند که حرفش را نشنیده است.

«پاتونو. پاتونو از رو پام بر می دارید؟» و به پایین اشاره کرد.

«آه. بله. حتما.»

 

شبیخون

 

بر من سایه انداخته ای. بی رحمانه سنگینی ام را افزون می کنی. بعد آب می شوی و غسل تعمیدم می دهی.

 

گوست داگ: زرنگی احمقانه است

 

همذات پنداری عجیبی با آن سگ قهوه ای ولگرد می کنم که دور از همه ی بازی ها، بی خودانه به گوست داگ چشم می دوزد.

وقتی آن شب دو بار آن دو نفر از من پرسیدند: «یک سگ قهوه ای این دور و بر ندیده ای؟» معنی حرفشان را نفهمیدم.

 

زرنگی احمقانه است

 

او می خواهد پر کند.  می خواهد به اوج برسد. ببرد تا ببازد. دوست شود تا دشمن. او می خواهد بشوید تا پاک شود.

 

بستن

 

تمام پنجره ها بسته ست. اما صدای جیغ می آید و من به پوست تخمه ها خیره می شوم. منتظرم که هیچ اتفاقی نیفتد. پنجره ای را باز می کنم. باد می آید. می بندم. پنجره ای دیگر. بوی تریاک. می بندم. دوباره می نشینم به تخمه شکستن. با دست دیگرم لای کتابی را باز می کنم. ورق می زنم. چیزی نمی فهمم. منتظرم هیچ اتفاقی نیفتد.

 

تلفن که زنگ زد به خودم گفتم خودش است. اما نمی دانستم کی. گذاشتم زنگ بزند. شماره ناشناس است. گذاشتم زنگ بزند. شاید دوستان قدیمی هستند. دشمنان قدیمی. آدم های جدید، جسم های فعلی، روح های آتی. کف دستم را نگاه کردم. پوست پوست شده بود، آن قدر که تخمه شکستم.

 

صدای جیغ هنوز می آید. گوش هایم هنوز عادت نکرده. گوش هایم هیچ وقت به صدای جیغ عادت نمی کند. نمی توانم تخمه بشکنم. صدایش آزارم می دهد. به دیوارهای خالی نگاه می کنم. به خود می گویم پشتش چیست. جواب می دهم جهنم.

 

گرگ و میش

 

تراژدی این نیست که همه در گه فرو رفته ایم. تراژدی این است که به فکر بیرون آمدن از آن نمی افتیم.

زن ۱

 

هر آنچه زن را عصبانی کند جلوه ای از امر واقعی ست. خشونت، زشتی، فحش، کثیفی، بلند شدن صدای فیلم پورنو در یک مجلس رسمی، باید آرمانی تلقی شود. چرا که زن امروز در حکم ایدئولوژی ست، در حکم پاسدار و تثبیت کننده ی بورژوازی و وضع موجود. بورژوازی وابسته به زن است و زن وابسته به آن. آیا تسلیم به جای ایستادگی، دوروئی به جای صداقت، استفاده ازعطر و آرایش برای اجتناب از واقعیت، و ... خصلت های زن امروز نیست؟  شبحی که بر امر واقعی سایه می افکند خصلتی زنانه دارد. زنانگی تا زمانی که از هیئت عروسک وار امروزی خارج نشود و اشمئزاز را نپذیرد محکوم است.

گفتار مازوخولیایی

 

چرا نمی توان دیگر بار اراده ی سوژه را باور کرد؟ مگر چه چیزی در غرق شدن در شعر ها و باورهای ابلهانه و روشنفکرانه ی پست مدرن مد روز است؟ آنچه همه را نشئه ی گفتار مازوخولیایی می کند چیست؟ آیا تسلیم نشدن در برابر آنچه به بیماری کودکانه ی نسبی گرایی٬ جنون خودخواسته و معناگریزی شهوت زا تبدیل شده حماقت است؟

دلقک

 

من با هزار ذوق و شوق این را برای تو می نویسم. تو را که می بینم من دلقک، رام می شوم. با هزار ذوق و شوق این را برای تو می نویسم. اما یک چیز، یک چیز شوم و ناب، به من هشدار می دهد که تو دروغ هستی.

آبی و قرمز

هیج بهانه ای برای دوست داشتن پیدا نمی کنی؟ می ترسی اسیر رانه ها شوی؟ حالا اسیر جه هستی؟ اما من عادت کرده ام آشغال بخورم. تو هم بیا و بخور. آبجو هم هست.

برای چی با من حرف نمی زنی

 

منتظر من می مونی؟

برای ژیدا کردن یک راه حل ـ ببخشید پیدا کردن یک راه حل اول باید به صورت مساله نگاه کرد. صورت مساله رو می توان از همون اول با مداد سرمه ای پاک کرد. من به هیچکس نمی گم که تو دندون هات بخیه خورده.

شب ها که بیدار هستم یعنی خواب سراغم نمیاد، باید غرغر های خودم را تحمل کنم.

دیدی این مستر دی. دودرت کرد؟ راستی اسمت چی بود؟ رُزی؟ من عاشق عاشق های در به درم.

 راز که نیست. خودت خوب می دونی اگه ژای ببخشید پای آبرو در میون باشه این آبروی توئه که داره می ره.

خواب همان بیداری است. یادم هست بنده خدایی می گفت...

باهاش چیز هم داشتی؟ اِه. خودت می دونی چی می گم.

البته تو هم باید راز من رو به هیچ کس نگی.  آبروت می ره.

کابوس خود خود زندگی واقعی ست. چاره ای جز انتظار برای هیچ نیست.

ye f az esfehan pm bede

یه وقت خر نشی بری نطق کنی. من به کنار اونا اصلن به حرفت محل نمی ذارن.

هیچ...

جواب منو ندادی؟

فلان جای من ربطی به هیچ کس نداره. می فهمی؟

هیچ...

آره؟